یه روزی از روزا توی یه شهر کوچیک تو دامن ی کوه های سر به فلک کشیده ،دنیا حالت عجیبی به خود گرفته بود..اونروز انگار همه چیز فرق میکرد.از
طلوع خورشید گرفته که با ناز و ادای خاصی شبیه یه دختر حسود وقتی که میون کلی آدم به یه دختر که از اون خوشگلتره و توجه همه رو جلب کرده، حسادت میکنه و میخواد خودشو به نمایش بزاره...بگیر تا صدای آواز چکاوک و بلبل که انگار از یه اتفاقی خبر دارن که هیچکس نمیدونه و هی داد و بیداد میکنن تا خبرشون رو به گوش هستی برسونن.جالب بود.هیچکس نمیدونست چه اتفاقی قراره بیفته.دنیا پر بود از هیاهو.آسمون پر شده بود از ابرای جور وا جور که هر کدوم به سازی میرقصیدن و عین بازی قایم موشک از دست باد فرار میکردن.پرنده ها آزاده آزاد تو پهنه ی آسمون تا دلشون میخواست اوج میگرفتن و با تمام سرعت به سمت چشمه های آبی که هر کدوم اولین بار بود شروع به جوشیدن کرده بود میومدن و با کلی اشتیاق تو آب زلال چشمه خودشون رو آرایش میکردن.دنیا پر شده بود از گل های رنگارنگ و خوشبو.بوی گلها اونقدر زیاد بود که تمام پروانه ها و زنبورها رو حسابی مست کرده بود.همه چیز زیباتر از همیشه بود.انگار مهمونی یا جشنی میخواست برپا بشه.همه منتظر بودن بینن قراره چه اتفاقی بیفته.دل تو دل هیچ کس نبود.هرکسی پیش خودش حدسهایی میزد.هوا کم کم داشت تاریک میشد.خورشید که کل روز رو با طنازی و ادا بازی و عشوه اومدن تو آسمون س طلوع یک ستاره...
ادامه مطلبما را در سایت طلوع یک ستاره دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : marjaan بازدید : 83 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1396 ساعت: 6:42